مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

من پتو رو ميارم

عشق قشنگم ديشب بهت غذا دادم و بعدش مي خواستيم بفرماييد شام نگاه كنيم ،‌من به بابايي گفتم ة مهرداد جان لطفا پتو بيار تا من و مهرتاش بخوابيم يهو ديديم تو ا زجا پريدي و سريع رفتي سمت اتاق ،‌من و بابايي مرديم از خنده بابا مهرداد اومد دنبالت و ديد داري تلاش مي كني كه پتو رو بياري ولي موفق نشدي واست سنگين بود واسه همين رفتي بالشت و بردشتي اوردي و با ذوق داديش دست من بعدم بابايي پتو آورد و با هم دراز كشيديم خيلي واسه من و بابايي جالب بود اين حركتت اميدوارم هميشه همينجور حرف گوش كن بموني زندگيم ... البته نه اونقدري كه دچار ضعف بشي و يه حرف زور تن بدي عزيزم اميدوارم يه پسر بااعتماد به نفس و عاقل باشي عزيز دلم دوستت دارم قشنگم ...
20 بهمن 1392

نه نه من ني نيم

جيگر قشنگم پريشب تو رختخواب بوديم و تو تو بغل من بودي ، بابا مهرداد بهت گفت مهرتاش بابايي بيا بغل من بخواب تو پسري بايد پيش من بخوابي زشته همش ميري بغل مامانت بيا پسرم يهو تو گفتي نه نه  من ني نيم من و بابا مهردادت  كلي ذوق كرديم از اين حرفت و كلي خنديديم بعد بابايي بهت گفت پس فقط واسه چند دقيقه بيا بغلم و در كمال ناباوري رفتي بغلش ، بعد از مدت كوتاهي دوباره گفتي ماماني ماماني و اومدي بغل من بعدشم از بغل من رفتي و بين من و بابايي جا خوش كردي و فقط خواستي دستم تو كمرت باشه تا بخوابي خيلي جالب بود واسه من و بابايي بابا مهرداد گفت خداي من اين بچه همه چيز و متوجه ميشه و ما فكر مي كنيم متوجه نميشه ...
20 بهمن 1392

سفر 4 روزه اهواز

عزيز دلم هفته گذشته روز دوشنبه رفتيم اهواز و چشممون به ديدن يه فرشته كوچولوي ناز كه با اومدنش به خونه عمو مسعودت نور تازه اي بخشيده روشن شد اينقدر نانازي بود كه نگو عشق مادر كلي با داداشي آران و بقيه بازي كردي و بهت خوش گذشت همه كلي لذت برده بودن از حرف شنوي و مهربوني تو هر كاري بهت مي گفتن انجام ميدادي و از كاري منعت مي كردن انجام نميدادي يه شب نشسته بوديم كه يهو اومدي من و بوسيدي و پشت اون بوسه رفتي يكي يكي همه رو بوسيدي همه كلي ذوق كردن از بوسه هاي شيرينت مهربونم تو بغل همه ميرفتي و همه رو راضي كردي ... همه شيفتت شده بودن و مي گفتن ماشالا ماشالا به اين گل پسر كه اينقدر عاقله واسه همه جالب يود كه از تاريكي نمي...
20 بهمن 1392

خاطرات اين روزا

گل قشنگم خيلي وقت بود نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم ولي امروز تصميم گرفتم دوباره تند تند بيام و خاطرات قشنگت و بنويسم عشق قشنگم مدتيه ياد گرفتي در ماشين لباسشويي رو باز مي كني و از لباس گرفته تا اسباب بازي و چيزاي توي يخچال ( شير و سس و ... ) رو ميريزي تو لباسشويي ... كليم ذوق مي كني از اين كار هر چقدرم مامان بهت ميگه اينا جاشون اينجا نيست گوشت بدهكار نيست... ميري تلويزيون و خاموش مي كني بعد به مامان ميگي شن البته خلي كشيده شـــــــــــَن يعني روشنش كن هر چي بهت مي گيم و كاملا متوجه ميشي بابايي بهت ميگه مهرتاش چراغارو خاموش كن بريم بخوابيم ، تندي از مبل ميري بالا و حسابي خودت و مي كشي به سمت كليداي برق و چراغارو خاموش مي كني ......
19 بهمن 1392
1