من پتو رو ميارم
عشق قشنگم ديشب بهت غذا دادم و بعدش مي خواستيم بفرماييد شام نگاه كنيم ،من به بابايي گفتم ة مهرداد جان لطفا پتو بيار تا من و مهرتاش بخوابيم يهو ديديم تو ا زجا پريدي و سريع رفتي سمت اتاق ،من و بابايي مرديم از خنده بابا مهرداد اومد دنبالت و ديد داري تلاش مي كني كه پتو رو بياري ولي موفق نشدي واست سنگين بود واسه همين رفتي بالشت و بردشتي اوردي و با ذوق داديش دست من بعدم بابايي پتو آورد و با هم دراز كشيديم خيلي واسه من و بابايي جالب بود اين حركتت اميدوارم هميشه همينجور حرف گوش كن بموني زندگيم ... البته نه اونقدري كه دچار ضعف بشي و يه حرف زور تن بدي عزيزم اميدوارم يه پسر بااعتماد به نفس و عاقل باشي عزيز دلم دوستت دارم قشنگم ...